، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

سال نو مبارک

سلام گل پسرم... سال نوت خیلی خیلی مبارک باشه و همراه اتفاقات خوب و شیرین! این عید دومین عیدیه که تو رو داریم... سال تحویل اومدیم خونه ی مادرجون و پدرجون، درست 10 دقیقه قبل از سال تحویل رسیدیم، جاده ها خیلی خلوت بودن، مثل اینکهاغلب مردم موندن بودن خونه که سال تحویل خونه خودشون باشن، و روز بعد سفرهاشون رو شروع کنن! اینجا عمه ها، عمو جون و پدر جون و مادر جون تو رو خیلی دوست دارن و همش با تو بازی میکنن... برای عیدی هم حسابی شرمنده کردن(مخصوصاً عمه معصومه که بعید میدونم بتونی محبتهاشو جبران کنی) درست یکسال و سه روزه بودی که رسماً شروع به راه رفتن کردی، اما هنوز چهاردست و پا رفتن رو به راه رفتن ترجیح میدی! بجز بابا، ماما و دد&n...
18 فروردين 1393

تولد بابایی

امروز تولد بابایی بود، از دیروز یهو به ذهنم رسید که مثل فیلمها بابایی رو سورپرایز کنم، بدون اینکه خودش چیزی بفهمه چندتا از خونوادههای جوون فامیل رو که با ما بیشتر رفت و آمد داشتن برای شام دعوت کردم، قبلش هم یه سناریو اساسی طراحی کردم که بابایی دیرتر بیاد خونه ، قبل از اومدنش همه مهمونها خونمون بودن، چراغها رو خاموش کردیم ، به محض ورود بابایی با فشفشه و سوت و کف ازش استقبال شد، از خجالت سرخ شده بود، اصلاً باورش نمیشد من با مشغله نگهداری تو یه همچین کاری کرده باشم... شام خورش آلو، بیف استروگانف، سوپ، ته چین، ژله رولتی و دسر ماست و پرتقال درست کرده بودم، اونم تنهایی واقعاً خدا کمکم کرد و گرنه محال بود بتونم یه نصف روز اونم با وجود وابستگی شدید ...
18 فروردين 1393
1